سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دستنوشته
جمعه 94 آذر 6 :: 7:15 عصر :: نویسنده : Z.R

چطور دلت اومد منو تنها بذاری/دستای تو توی دستای کیه بعد از من/رفتی بدون حتی یه خداحافظی/بعد از تو هیچکس جا نشده تو دل من/با دیدن تو عشق اومد تو دل من/من این حس نابو با تو داشتم/اما حالا من فقط یک مردم





موضوع مطلب :
جمعه 94 آذر 6 :: 7:7 عصر :: نویسنده : Z.R

بدون وجود تو دیگه طاقت ندارم/بیا و منو نجات بده/برگرد بیا کنارم/بهت التماس میکنم/برگرد بیا و نجاتم بده/هیچی ازم باقی نمونده/تنها چیزی که مونده یک نفس اخره/برای زندگی میجنگم/من هنوز زندم/اما هنوز مبحوسم/مبحوس عشق تو


 

 




موضوع مطلب :
جمعه 94 آذر 6 :: 7:7 عصر :: نویسنده : Z.R

بدون وجود تو دیگه طاقت ندارم/بیا و منو نجات بده/برگرد بیا کنارم/بهت التماس میکنم/برگرد بیا و نجاتم بده/هیچی ازم باقی نمونده/تنها چیزی که مونده یک نفس اخره/برای زندگی میجنگم/من هنوز زندم/اما هنوز مبحوسم/مبحوس عشق تو


 

 




موضوع مطلب :
جمعه 94 آبان 29 :: 12:52 عصر :: نویسنده : Z.R

فنجان قهوه دستش بود خیره شده بود به منظره بیرون .اسمون انگار دلش گرفته بود درست مثل اون داشت خیلی شدید میبارید و قطره های بارون تند تند به شیشه میخورد و صدای ارمبخش اما غمگینی داشت دختر یاد اولین شبی افتاد که اون رو دیده بود اون شب هم بارون میبارید شبی که دختر عاشق شد واقعا زیبا بود بهترین حس دنیا رو داشت حس میکرد بارون زیباترین اتفاق زندگیه چون تو یه شب بارونی زیباترین اتفاق براش افتاده بود اما الان هر وقت بارون میاره اشک از چشمانش جاری میشه...فنجان قهوه را نوشید و به رفتن تلخ معشوقش فکر کرد...





موضوع مطلب :
سه شنبه 94 آبان 26 :: 8:14 صبح :: نویسنده : Z.R

همه امیدش شده بود.دختر شاد و خوشحال بود حس میکرد زندگیش تغییر کرده همه کاراش همه خوشحالیاش رو به خاطر اون انجام میداد..بخاطر همون...کسی که عشقش بود هر وقت فیلم میدید اونو کنارش تصور میکرد...وای اصلا از ذهنش خارج نمیشد اخه مگه میشه ادم عاشق باشه و به عشقش فکر نکن وای که چه حس خوبی داشت با دیدن اون برق از سرش میپرید تا صبح با هم حرف میزدن و میخندید و ارزو میکرد زودتر بهم برسن اخه پسر بهش قول داده بود اما...درست وقتی همه چیز خوب بود اوضاع فرق کرد پسر کمتر به دختر سر میزد...کار دختر فقط گریه بود شبا به صفحه گوشی خیره میشد تا خبری پیدا شه بعد از یک ماه پسر برگشت دختر با کلی ذوق استبال کرد پسر اما لبخند تلخی داشت انگار میخواست رابطه رو تموم کنه اما دلش به جا نبود که حرفو بزنه پس چیزی نگفت...با دختر روز قرار بعدی هم مشخص کردن دختر دل توی دلش نبود که اوضاع مثل قبل شده روز قرار شد دختر از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه وقتی به محل رسید پسر نبود...ساعت ها انتظار و پسر نیمد...ماه ها انتظار و پسر نیمد...دختر طعم عشق رو چشید و الان از عشق تنفر داره دیگه ادم قبلی نیست...ولی هنوز امید داره...





موضوع مطلب :